میوه‌ درختِ ریشه در زهر

دفتر خاطرات عزیز،
چه سالی بود! خوبش خوب بود و بدش چقدر، چقدر بد!

دفتر خاطرات عزیز،
از سنگ روییدن آسان نیست، خودم هم نمی‌دانم چطور هنوز زور می‌زنم قد بکشم. شاید سنگ من به سختی سنگ بعضی نیست (که نیست!)، اما فکر می‌کنم که می‌شد (و می‌شود) در خاک بود و از خاک رویید و از آن فکر غمی بر تکاپوی روییدن چنگ می‌اندازد، پنجه‌اش زهرآلود.

دفتر خاطرات عزیز،
هنوز نمی‌دانم از روزمرگی آدم‌ها جدا شدن برایم خوب است، یا بد؛ یا نشانه خوبی است یا بد؛ اما می‌دانم که دیگر تاب آدم‌ها و نظرات صدمن‌یک‌غازشان را ندارم، چون درش چیز مفیدی نیست.

دفتر خاطرات عزیز،
لحظه کوتاهی شادی در میانه گستره غم بی‌رنگ جلوه می‌کند. می‌دانم که آدم می‌تواند شاد باشد، حتی اگر هر سال (یا هر چند سال) فقط چند روز. می‌دانم که کوتاهی لحظه، یا اندوه عمیق اوقات دیگر، می‌تواند بر شادی آن لحظه کوتاه شادی رنگ نیاندازد. و شاید غمگین‌ترین رنگ غم، رنگ همین دانستن است.

دفتر خاطرات عزیز،
دیگر حوصله چندین و چند بار نوشتن و تغییر دادن و به هر واژه دوباره فکر کردن را هم ندارم. حالا انگار فقط می‌نویسم تا فشار کلمات در مغزم کمتر شود. حالا انگار فقط می‌نویسم که لحظه‌ای را ثبت کنم، نه تجربه‌ای را؛ و این برای خودم هم خیلی خیلی غریب است. حالا اگر فکر کنم عبارتی کلیشه‌ای و دراماتیک شده، دیگر به عوض کردنش فکر نمی‌کنم، انگار قبول کرده‌ام که برای گفتن بعضی چیزها باید دراماتیک بود. حالا گاهی موقع نوشتن به جای کلمه، در ذهنم ایموجی می‌نشیند؛ شاید واکنشی تدافعی به افکار جدید، شاید تغییری جدی.

دفتر خاطرات عزیز،
انسان در تجربه پیچیده‌تر می‌شود؛ اما بعد از آن در لحظه ساده‌تر. شاید اراجیف یک ذهن هزارساله، اگر ساده نباشد، مجبور شود پریشان و بی‌سروته باشد. شاید فرار از پریشانی آدم را به ورطه اراجیف می‌اندازد. شاید هم ادعای تجربه و درک اراجیفی بیش نباشد و گاو همان گاو. اما حالا می‌دانم که روییدن از میان سنگ، چاره‌ای جز تحمل مدام غم ندارد، که شاید روزی تمام شود.

حفره‌ای در قلب

از آن روزها خیلی گذشته.

آن روزها من یک نیمکت کوچک چوبی داشتم که میز هم داشت و میزش بلند هم می‌شد و زیر میز جعبه‌ای بود و می‌شد داخلش کتاب و دفتر و این‌طور چیزها نگه داشت.

غروب به غروب نیمکت را بلند می‌کردم می‌بردم توی حیاط، زیر نور مهتابی توی ایوان مشق می‌نوشتم. او هم باید می‌نشست در ایوان و جایی نمی‌رفت تا من تنها نباشم. می‌گفتم تا بیست بشمارد و سعی می‌کردم تا شمردنش تمام نشده، مشق‌هایم را تمام کنم.

آن روزها صبح، یا ظهر، موقع رفتن به مدرسه با من می‌آمد تا بر خیابان و از عابری می‌خواست تا من را «از خیابان رد کند». آن روزها ظهر، یا غروب، اگر کمی آمدن من طول می‌کشید، وقتی می‌رسیدم می‌دیدم چادر سر کرده و تا همان بر خیابان آمده. از نگرانی.

آن روزها تنهایی را نمی‌فهمیدم، و این به خاطر او بود. آن روزها ترس را نمی‌شناختم. و این به خاطر او بود. آن روزها مزه زندگی مثل مزه یخمک و آدامس polo بود. آن روزها، زندگی سخت نبود و بعضی غروب‌ها که با هم می‌رفتیم پارک انگار عید بود. و این به خاطر او بود.

این روزها ولی تنهایی هست، ترس هست، تلخی هست. و زندگی آنقدر سخت شده که گاهی فکر می‌کنم «نمی‌ارزد».

و از دیشب دیگر او هم نیست. و مزه زندگی مثل مزه آب دریا و خرده چوب است. و دیگر نگرانی فایده ندارد، و دیگر تنها نبودن فایده ندارد، و دیگر هیچ چیز فایده ندارد. و دیگر هیچ چیز ارزش ندارد، دیگر هیچ چیز اهمیت ندارد.

دیشب همین که تلفن شروع کرد به زنگ زدن فهمیدم اتفاق بدی افتاده.

از دیشب فکر آن دو تا اتاق و یک حیاط ولم نمی‌کند. از دیشب تصویر قابلمه کوچک غذا گوشه بخاری، بوی گوجه‌فرنگی و بوی زیره ولم نمی‌کند. از دیشب خاطرات، تمام خاطرات، شکل و رنگ دیگری دارند.

از دیشب تلخی آب دریا صد برابر شده.

تقدیم به همه یوزپلنگانی که با آن‌ها دویده‌ام

دفتر خاطرات عزیز،

این روزها زمین زیر پایم آشنایی می‌دهد. باز هم دست به یک انقلاب زدم. قبلی که پدرم را در آورد. این یکی هم قاعدتا باید در بیاورد. ولی من طبق معمول خوش‌بینم.

همین چند دقیقه پیش چند پست قدیمی از یکی از این وبلاگ‌ها که خیلی وقت است چراغ‌خاموش دنبالشان می‌کنم خواندم. این وبلاگ‌ها را سال‌هاست می‌خوانم. حس می‌کنم آینده خودم هستند. هرچه می‌گذرد هم بیشتر به این نتیجه می‌رسم.

وبلاگ‌هایی هست که توی فید من می‌آیند و می‌روند، یا آن‌ها که اخبار و این‌طورچیزها را دنبال می‌کنند. ولی دو تا وبلاگ هست که سال‌هاست می‌خوانم و آن‌ها هم سال‌هاست می‌نویسند (که کار غریبی است، در این دنیای تحول و کارهای نیمه‌کاره، دو نفر هستند که هنوز یک عادتشان را سرسختانه نگه داشته‌اند). یکی وبلاگ زنی‌است که آن اتفاق‌های جزیی که کلیت یک روز را تغییر می‌دهند (اتفاقاتی کوچک که درون آدم منعکس می‌شوند و فکر – دانسته یا نادانسته – به آن مشغول می‌ماند) را تعریف می‌کند. تازگی فهمیده‌ام که نام آن آدم در دسترس است، ولی من هم سرسختی خودم را دارم. دوست دارم آن آدم برایم بدون اسم باقی بماند. (یعنی اگر خواستم به یکی بگویم «آن آدم»، می‌گویم «زنی که اتفاق‌های جزیی که کلیت یک روز را تغییر می‌دهند …»).

دیگری را تقریبا مطمئنم که یک مرد می‌نویسد. هرچند انگار مصمم است نگذارد خواننده بفهمد مرد است. برای من مهم است بدانم نوشته یک مرد را می‌خوانم یا نوشته یک زن. برای من مهم است که آن فرد هویت خودش را چطور معرفی می‌کند. واقعا در تعیین خاستگاه آن نوشته (و در نتیجه تعیین هدف آن نویسنده از نوشتن آن نوشته) مهم است. حتی اگر تلاش شده باشد که هویت نویسنده مخفی بماند، من سعی می‌کنم بفهمم (یا اقلا برای خودم فرض کنم) که نویسنده از کجای کدام جامعه حرفش را می‌زند. این آدم بعد از هر بار که طوفانی زندگی‌اش را به کل تغییر می‌دهد، می‌آید و از ویرانه‌های باقی مانده حرف می‌زند و از این که چطور دارد با ماجرا کنار می‌آید، از این که چقدر سابقه داشته این حالت در زندگی‌اش، از این که به نظرش چه انتخاب‌هایی باعث شده این اتفاق‌ها بیفتد برایش.

هر دو از ایران می نویسند. بعضی وقت‌ها هر دو از یک چیز می‌نویسند (که خیلی جزیی و خیلی عجیب است. مثلا هر دو در دو پست به فاصله دو روز از هم، از سروصدای محله‌شان که زیر ساخت‌و‌ساز است ناراضی هستند). هر دو زندگی پرماجرایی دارند. چه حالا که دنبالشان می‌کنم، چه یازده سال پیش که نمی‌کردم.

دفتر خاطرات عزیز،

یازده سال زیاد است. این را می‌دانم. همه زندگی‌ها پرماجرا هستند. این را هم می‌دانم. ولی این حرف‌ها فقط مقدمه حرف اصلی بود. حرف اصلی این است که امروز دو تا پست از چند ماه پیش هرکدام خواندم و دیدم که زندگیشان بعد از این همه انقلاب، هنوز می‌گذرد. هنوز دغدغه دارند. هنوز برای زنده ماندن می‌جنگند. هنوز این جنگ را برای ناشناس‌هایی که می‌خوانند (و شاید برای یعضی که می‌دانند و می‌خوانند) تعریف می‌کنند.

دفتر خاطرات عزیز،

زندگی من شده تکرار چیزهایی که از آن دو نفر می‌خواندم. انگار قبل از آن که کاری را انجام بدهی، ته ماجرا را خوانده باشی.

دفتر خاطرات عزیز،

من هم شاید یک روز به خودم بیایم و ببینم که یک هفته است شده‌ام خدمت‌کار یک گربه. تنها هدف زندگی و انگیزه بیدار شدنم این باشد که غذای گربه به موقع برسد.

من هم شاید یک روز به خودم بیایم و ببینم که یک باغچه بزرگ گل چنان حالم را عوض می‌کند که تا مدت‌ها در حال تازه می‌مانم.

من هم شاید یک روز به خودم بیایم و ببینم می‌شده از بلایی که سرم آمده پیش‌گیری کرد، ولی نکرده‌ام. شاید یک روز به خودم بیایم و ببینم چنان تنها هستم که کسی نیست ببیند چطور ادای کسی را در می‌آورم که به سلامت پوست و موی خودش اهمیت می‌دهد، انگار نه انگار که فاصله زیادی با مرگ حس نمی‌کنم.

ولی می‌دانم که هم زندگی آن آدم‌ها ادامه پیدا می‌کند، هم بعد از هر انقلابی که درست می‌کنم، باز هم زندگی من ادامه خواهد داشت. باز هم در جهان انقدر اتفاقی حرف‌های دیگران در آن‌سوی دری که من پشتش ایستاده‌ام را می‌شنوم که خودم باورم نخواهد شد. باز هم در دوراهی بیم و امید، امید را انتخاب خواهم کرد.

قربانت،
اشکان

 

ز منجنیق فلک سنگ فتنه می‌بارد

سلام ماه بانو

سال می‌آید و می‌رود، یاد ما نمی‌کنی. عیدی هم که نمی‌دهی. بیا بنشین که با انجیر از آب گذشته آب انجیری انداخته‌ام که بخور و نگو. خوب می‌شود. نبات و شکر و پوست پرتقال می‌ریزم، سبک می‌شود. بچه بودم هیچ‌وقت آب انجیر در خانه به ثمر نمی‌رسید. صبر نداشتم. عصر می‌انداختم غروب می خواستم بخورم. آب انجیر باید اقلا یکی دو روز بماند. حالا تنها چیزی که دارم صبر است. روز می‌آید و می‌رود و من خیره به حرکت آفتاب توی اتاق صبح را به شب می‌رسانم. بگذریم. حالا بعد سالی هم که سری به ما زدی با غرغر پذیرایی‌ات را نکنم. خودت چطوری؟

سال سختی بود. شیرین شروع شد. خوشحال بودم. زندگی آسان نبود. خوب هم نبود. دلم اما خوش بود. می‌گویند «کجا خوش است؟ آن‌جا که دل خوش است». بعد شروع شد. شروع شده بود قبل‌تر هم. چیزهایی ولی انگار اتفاق جدیدی افتاده باشد، عوض شد. سختی‌هایی بود که به نظرم بی‌معنی آمد. خسته شدم. بعد زندگی سخت‌تر شد. قبلش هم روی تخت عاج نمی‌نشستیم. همیشه به دری می‌کوفتیم تا باز شود. این‌بار اما  درها یکی یکی بسته شدند. به قبل‌تر نگاه کردم. دیدم درهایی هم که باز می‌شوند مشخص نیست پشتشان اتفاق خوبی منتظرم باشد. همان‌جایی که بودم هم یکی از همین درها بود که باز شده بود. طوری پریدم پشت در تازه باز شده انگار که آن‌طرفش جهانی باشد از تازگی و زندگی. آن‌طرفش جهانی بود از خمودگی و انجماد. راه برگشت هم نبود. راه برگشتی هم نیست. دل این‌جا خوش نیست.

ماه بانو، آدم به امید زنده‌ست. همین امید اما خطرناک‌ترین راه بشر است. امید آدم که ناامید می‌شود دیگر نجاتش خیلی سخت است. آدم خسته که می‌شود زشت هم می‌شود. آدم خسته که می‌شود تنها هم می‌شود. آدم خسته که می‌شود کهنه هم می‌شود. آدم خسته که می‌شود گرفتار هم می‌شود. قبلا فکر می‌کردم امید، انتظار رسیدن به آن یک پنجم بالای زندگی‌است. بعدتر فهمیدم امید، انتظار پیدا کردن راهی میان خطرهاست. الان می‌بینم امید، راه نجات آدمی است که امیدش ناامید شده. مثل زهری که خودش پادزهر خودش باشد. یک کتاب کهنه‌ای بود به اسم «فرج بعد از شدت». آقایی در حدود قرن چهارم هجری نوشته بود که بگوید «ته این تونل نور هست». یک مشت قصه دارد که ته هرکدام یک معجزه اتفاق می‌افتد. همین‌قدر الکی. طرف یک روز بیدار می‌شود می‌بیند مریضی ده ساله‌اش که حکما هم جوابش کرده بودند خودبخود خوب شده. یا می‌بیند یک مشت پول همین‌طوری کف اتاق ریخته. یا می‌بیند یکی آمده می‌گوید فلان پادشاه وصیت کرده تو جایش بنشینی. انگار خواننده گاو فرض شده.

ماه بانو، قصه از دست دادن و به دست آوردن خیلی تکراری می‌شود. انگار که از دست دادن و به دست آوردن تعریف زندگی باشد. انگار آدم‌ها قصه می‌گویند که زنده باشند. اگر زندگی گم کردن و پیدا کردن باشد، من ترجیح می‌دهم زندگی کنم که قصه بگویم.

چقدر هم که غر نزدم. دستت درد نکند سر زدی. خوشحال شدم. رو دلم مانده بود این حرف‌ها. این‌ها را می‌گویم که بگویم آخرش درست می‌شود. حالا ما نمی‌دانیم کی درست می‌شود یا چطور درست می‌شود. اما درست می‌شود. امید داریم. قربان قدمت. زودتر بیا. طرف ظهر بیا که قهوه بگذارم.

در بند بندر

 

یک بندر از هر نظر جای عجیبی‌ست، و این گذشته از تا چشم می‌دود بی‌مرزی آب و کشتی و بارانداز و دکل و مرغ دریایی‌ست. زندگی بندر هم البته مثل هر شهر دیگری خانه دارد، بازار دارد، مهدکودک دارد و قبرستان. گیریم که این‌ها همه بندر-گونگی خودشان را داشته باشند (که دارند)، باز هم برای استفاده همان کاربرد همیشگی خود را دارند.

اما بندر جادو دارد. جادویی همیشگی که تو را جذب می‌کند. در بندر، تمام دنیا را به خود نزدیک می‌بینی. وقتی در بندر هستی، فکر می‌کنی دنیا در دست‌رس توست. هر شهری که خیالش کنی، با یک بندر، یک رود، دریا، خلیج، یا اقیانوس، یک بندر دیگر، و کمی خاک به همین بندر الان تو وصل می‌شود. این جادوی بندر است. به خیال این‌که از این‌جا به همه‌جا راه دارد، همیشه همین‌جا می‌مانی. چون این‌جا بندر است. وقتی هم در بندر نیستی، همیشه کششی از طرفش حس می‌کنی. می‌خواهد مثل سیاه‌چاله‌ای تو را بکشاند در خودش و همه‌چیز تو را حبس کند. تصویرت، صدایت، بودنت، زمانت را.

 

همیشه در سیطره این جادو هستی، نمی‌دانی (می‌دانی، ولی نمی‌دانی که می‌دانی) که هیچ‌وقت قرار نیست از این بندر دل بکنی. قرار نیست جایی بروی. اگر جایی بروی، آن‌جا ممکن است آخرین جایی باشد که خواهی رفت. چون بندر نیست و فقط بندر است که به همه‌جا راه دارد. انگار قابی‌ست نصفه از پرواز. فقط پریدن، اوج گرفتن و گذشتن را به تو نشان می‌دهد، هیچ‌وقت هم قرار نیست نشستن، ساختن و سکون را بفهمی. افسون موج پشت موج بندر، خیال سکون را از تاریک‌ترین پستوهای پس پیشانی می‌روبد، جمع می‌کند، به همان موج ساحر می‌سپارد تا ببرد و جایی دفنش کند که دست هیچ‌کس به آن نرسد.

بندر جای کار است، و جای تفریح، و جای عاشق شدن، و جای زنده‌ماندن. اما بیش از هرچیز، بندر جای کار است. برای همین در بند همه‌چیز یک‌نفره است. هوا، اتاق، تخت، پتو، سفره، غذا، درد، و درمان.  همه‌اش یک‌نفره و طراحی شده برای تنهاییست. آدم‌ها یک‌نفره کار می‌کنند. هرکدام هم وظیفه دارد کار خودش را پیدا کند و به آن بچسبد. کار هم طلسمی از طلسم‌های بندر است.

اگر دریا طوفانی باشد، بندر «راهش به همه‌جا» را از دست می‌دهد. ولی جادویش را نه. جادوی بندر همیشه هست. حتی اگر محدود به «امید فرونشستن طوفان» باشد. خواه طوفان یک هفته باشد، یک ماه، یا هفت سال، آن‌که در افسون بندر گرفتار شده باشد، به این زودی‌ها خیال ترک آن را ندارد. یک بار جادوی بندر، تو را تا ابد مسافر می‌کند.

 

قرار و خاطره

فراموشت کرده بودم؟ مگر می‌شود تو را فراموش کرد؟ مگر می‌شود هر غروب، زیر هر باران، توی هر رویا، ته هر سکوت، زیر هر درخت بلند، در تیرگی هر غم و در طلایی هر شادی، تو را خیال نکرد؟ که هر بار نخواهم که آن ضربان ثانیه را دو نیم کنم، و بعد هر دو نیمه را با تو تقسیم کنم؟

می‌دانی؟
خاطره‌هایی هستند که انگار توی صندوقچهٔ توی پستوی خاطراتت نیستند. انگار با آهن‌ربا چسبیده‌اند به یخچال خاطراتت، انگار پخش و پلا شده‌اند روی میز چای‌خوری وسط هال خاطراتت. همیشه آماده‌اند تا باز بیایند، بنشینند جلوی چشمت. باز دوباره و دوباره و دوباره زندگی شوند در تو. این خاطره‌ها همان «خود تو» هستند.

ژرفای اندیشه وادی غریبی باید باشد. باید تو باشی، و باید من باشم، و من پر از تو باشم، و زمان پر از تو باشد، و مکان پر از تو باشد، و دیگر من نباشم، و فقط تو باشی، و زمان نباشد، و مکان نباشد، و فقط تو باشی.
فراموشی ولی وادی عجیب‌تری باید باشد. تو نباشی؟ چنین جایی هست؟

این چند روزه دارم فکر می‌کنم که تو شاید همانی هستی که من دنبالش نمی‌گشتم، ولی خودت هم نمی‌دانی. یا شاید خودت هم می‌دانی ولی اهمیت نمی‌دهی. یا می‌دانی ولی نمی‌دانی که می‌دانی. مثل حسی که وارد شدن به یک ساختمان باشکوه قدیمی، ولی متروکه، به آدم می‌دهد. می‌بینی که پیش‌کار و خدم و حشم و دفتردار و میرآخور و خانواده از مردها و زن‌ها و بچه‌ها اینجا می‌آمده‌اند و می‌رفته‌اند، ولی نمی‌دانی که می‌بینی! انگار با اشباح سروکار داشته باشی.

می‌دانی چرا فکر می‌کنم تو همانی که دنبالش نمی‌گشتم؟ چون خیال می‌کنم حالا می‌دانم چرا دنبالت نمی‌گشتم. چون تو آنجا بودی. اصلا همهٔ کوچه‌های آن شهر ردپایی، بویی، نشانی، تصویری از تو در خود دارند. تو همیشه آنجا بودی. من دنبالت نمی‌گشتم، چون هرروز تو را می‌دیدم. می‌دیدمت ولی نمی‌دیدمت، نمی‌دانستم «تو» همانی.

تو را می‌فهمیدم. تو را فقط یک بار، و یک بار دیگر نصفه و نیمه در آغوش گرفته‌ام. ولی انقدر می‌فهممت که انگار می‌دانستم لباس‌هایت بر تنت چه حسی دارند، انقدر بدنت آشناست که انگار گرمی آفتاب را روی مچ دست‌هایت مثل خودت حس می‌کردم.

قرارمان این نبود اما.
قرارمان این بود که تو بیایی من را پیدا کنی، و به من بگویی که تو همانی که دنبالش نمی‌گشتم. قرار بود بفهمم. قرار بود قبول کنم. قرار بود باور کنم.
قرار نبود با خاطره‌ات خیالات کنم. قرار نبود خاطر خیالت را بخواهم. قرار نبود فقط خواب بودنت را خیال کنم. قرار بود خیالت خاطرهٔ حضور خودت شود. قرار بود خاطر خودت را بخواهم. خیلی هم بخواهم.
بیا قرار را عوض کنیم. من اینجا هستم. خط درخت‌چه‌های حنا را بگیر و بیا تا رقص گل‌های قاصدک. آن‌وقت من دستت را می‌گیرم، می‌برم به مهمانی باغچه‌ها، همان همهٔ باغچه‌های فراموشم‌مکن. آیا تو واقعا همانی که دنبالش نمی‌گشتم؟ باور کنم؟

ابعاد متناقض زندگی

دفتر خاطرات عزیز،

امروز روز تناقض بود. همه‌چیز با همه‌چیز تناقض داشت. حرف‌هایی که می‌زدم، افکارم، عقایدم، برون‌داد رفتاری‌ام، درون‌داد مشاهداتم همه با هم سرشاخ بودند.

همین من بودم که امروز این بود؟ همین من که تلاش می‌کردم بار تنهایی دیگری را به دوش بکشم؟ همین من که می‌خواستم با دست‌هایم جلوی طوفان را بگیرم؟ همین من که می‌خواستم همراه جویبار زلال تا صد بهار بروم؟ همین من بود که امروز بار بود بر روان دیگری؟ همین من بود که از باد فرار می‌کرد؟ همین من بود که آب را گل می‌کرد؟

دفتر خاطرات عزیز،

یک وقتی، محسور جادوی بید مجنون پا در راهی گذاشتم که فکر می‌کردم برگشتی درش هست. بود. ولی وقتی برگشتم غبار آن راه با من برگشت. نیمی از من ته آن راه ماند.

یک وقتی، در فریب شیشه‌های کوچک رنگی به سمت آبی زلال نورها، راهی سفری شدم که تنها جسمم از آن برگشت.

(یک بار هم به خیال این‌که مشکل از برگشتن از سفرهاست، همان جسمم را برداشتم و تا اینجا آمدم، حالا مانده‌ام از اینجا و رانده‌ام از آنجا. اینجا بیخود و آنجا بی حضور.)

دفتر خاطرات عزیز،

جسم تنها کفاف زندگی را نمی‌دهد. روان سرگردانم (که حالا به‌جای یک شهر و دو شهر، هر شب تمام دنیا را درمی‌نوردد) آزرده و خسته است. کاش می‌شد دوباره چارق ورکشید و رفت تکه‌های پخش و پلای خود را از گوشه و کنار دنیا جمع کرد. ولی آدم با گذشت زمان و تجربهٔ تلخی زندگی بزدل می‌شود.

این‌ها را می‌نویسم که شاید با هزار بار، ده هزار بار خواندنشان دوباره شجاعت خطر کردن را به دست بیاورم و بروم تمام خودم را سرهم کنم. امید خطرناک است، ولی چاره‌ای نیست وقتی تنها به امید زنده‌ام

قربانت
اشکان

بررسی تاثیر جنون ادواری بر نارسایی زندگی (یا تنهایی و چند دیالوگ اضافه)


سلام ماه‌بانو

دیشب نبودی، برف قشنگی می‌آمد. ببین چقدر برف نشسته روی زمین. دیشب دانه‌های برف و شاخه‌های درخت آن روبه‌رو که برف بهشان نشسته بود را نگاه می‌کردم و ذوق می‌کردم و ذوق می‌کردم، فقط تو نبودی. حالا پریشب هم کلی صحبت کرده بودیم‌ها! خیلی بهش فکر کردم.

پریشب گفتم «تنهایی آدم‌ها برای این است که جرات ندارند دل به دریا بزنند و درون خودشان را به هم نشان بدهند».
گفتی «تنهایی آن‌ها برای آن است که درون‌شان تنهاست، که دوستی را به رسمیت نمی‌شناسند».
پرسیدم «تنهایی دیوانه‌ها برای چیست؟»
گفتی «دیوانه‌ها در دیوانگی‌شان با هم شریک‌اند. دیوانه‌ها تنها نیستند، ولی دیوانگی دست و پایشان را بسته، هر بار که قصد می‌کنند دلشان را بیرون بریزند صداهای توی سرشان نمی‌گذارند».
پرسیدم «مگر دیوانه‌ها عاشق نمی‌شوند؟»
گفتی «می‌شوند، ولی از اولش شروع نمی‌کنند. از تنهایی و افسردگی آخرش شروع می‌کنند».

دیوانه‌ها همان‌هایی هستند که از آخر به اول عاشق می‌شوند ماه بانو. دیوانه‌ها همان‌هایی هستند که سیاهی دنیا را دیده‌اند و طلای تقلبی را می‌شناسند. دیوانه‌ها همان‌هایی‌اند که می‌فهمند وقت تنهایی باید یکی باشد که کنارشان بنشیند، به هم تکیه کنند و به حال خودشان های‌های سکوت کنند. فقط عاشقی از آخر به اول است که دیوانه‌ها را راضی می‌کند.

پریشب گفتم «آن موقع‌ها شاد بودم نه؟»
پرسیدی «خودت نمی‌دانستی؟»
گفتم «اصلا متوجهش نشدم»
پرسیدی «همهٔ‌ دیوانه‌ها موقع شادی نمی‌فهمند شادند؟»
گفتم «احتمالا! تا حالا دیوانه‌ شاد دیده‌ای؟ نه! دیوانه‌ای که نگوید یک موقعی شاد بودیم چی؟ نه! مگر این که آدم‌ها از شادی، یا بعد از شادی دیوانه شوند که بعید می‌دانم بشوند».

دیوانه‌ها با ترس‌هایشان همه‌جا می‌روند. ترس از تردید، ترس از سنگینی، ترس از … ترس از ترس! الکی نیست که! دیوانه‌اند!

عزلت و کمی بیش از آن

یک وقت‌هایی همیشه حس غریبگی داشتم. حس این که کسی نیست که در هذیان‌های من شریک باشد. حس این که کسی نیست که کنار هم بنشینیم و از هرچه که توی ذهنمان رسید حرف بزنیم و به خودمان بیاییم ببینیم قهوه یخ کرده.

اوایل یک روز تمام حرف داشتم که با یکی بزنم و کسی نبود.
بعدها شد یک هفته. یک هفتهٔ کامل حرف نگفته داشتم.
مدتی (سالی و کمی بیشتر) که زندگی آبی‌تر بود، می‌توانستم حرف بزنم. می‌توانستم بدون حرف زدن هم خالی شوم. آن دوره واقعا خوب بود.
اما بعدتر باز تنها بودم و همینطور حرف نگفته روی هم تلنبار می‌شد.

دیشب یک نظر دیدمت. همان یک نظر هم خوب بود، ولی کم. تا آمدم قشنگ تماشات کنم دوباره پشت ابرها قایم شدی و من ماندم و حس غریبگی. الان حس می‌کنم اندازهٔ یک سال کبیسه حرف برای گفتن دارم. کاش یکی بود که برایش تمام این هذیان‌ها را، این رازها را می‌گشودم.

ماه‌بانو،
انگار داری ازم رو می‌گیری، غصه دلم را برمی‌دارد. کنار بزن این ابرها را یک شب با هم بنشینیم دوباره مثل آن‌وقت‌ها کنار بساط سماور و چای پشت چای گپ بزنیم.

می‌شنوی صدایم را ماه‌بانو؟ اگر داد بزنم چطور؟ می‌شنوی؟ من انگار توی یک شب تودرتو گیر افتاده‌ام که راه بازگشتش نیست. تو بیا روشن کن شب را تا پناه‌گاهی پیدا کنم قد نیمی از تنهایی‌ها و ترس‌هایم. تو بیا کمک کن نیمی از صبح روشن را به شب بتابانیم.

روشن‌تر از همیشه بتاب و برگرد ماه‌بانو. دل تنگتم.

ناگهان، همه‌چیز

دفتر خاطرات عزیز،

الان یک عصر بارانی و سرد است و من نشسته‌ام توی اتاقی که آشنا نیست، به آینده‌ای فکر می‌کنم که معلوم نیست، به گذشته‌ای فکر می‌کنم که هنوز تاثیرش بر آینده مشخص نیست. دل‌تنگ مادرم ام. دل‌تنگ دوستانم ام. دل‌تنگ بلوارم، دل‌تنگ کافه‌های توی بلوارم، دل‌تنگ قهوه‌ها و غذاهای توی کافه‌های توی بلوارم. غیر از آن، دل‌تنگ آدم‌هایی ام که حتی نمی‌دانند من وجود دارم. دل‌تنگ آن راننده‌تاکسی که می‌گفت فرهاد و فریدون برادرند. دل‌تنگ آن خانم نسبتا مسنی ام که توی «گودو» کار می‌کرد. مشتری‌ها را، ما را، «عزیزانم» صدا می‌کرد.  دلتنگ آرایش‌گری ام که قبلاها پیشش می‌رفتم. هربار سر به سرم می‌گذاشت که چرا دیر به دیر موهایت را کوتاه می‌کنی، و هربار کلی حرف می‌زد و شوخی می‌کرد و همه را می‌خنداند. دل‌تنگ همهٔ آدم‌هایی ام که توی ترافیک پشت‌شان گیر کرده‌ام، و همهٔ آنهایی که توی ترافیک پشت سر ما مانده بودند.

دفتر خاطرات عزیز

همه‌چیز همان‌قدر الکی الکی و سریع عوض شد که فصل‌ها، ناگهان پاییز، و الان ناگهان زمستان شده. جای زندگیم عوض شده، جایم بین آدم‌ها عوض شده، زندگیم عوض شده فکرکنم. اگر خیلی شانس آورده باشم، خودم عوض نشده‌ام!
این «همه‌چیز» از یک صبح اوایل یک تابستان شروع شد. پسری صبح زود، بیدار شد، رفت دانشگاه شهرشان، توی دانشکدهٔ کشاورزی، وسط سالن وسط دانشکده، روی یک صندلی دسته‌دار نشست، و چهار ساعت سوال‌هایی که روی چند کاغذ نوشته شده بود را روی یک کاغذ جواب داد.
حالا دارم با خودم فکر می‌کنم که آن روز چطور الکی الکی دانشجو شدم. پنج سال بعد الکی الکی مهندس شدم، الآن الکی الکی آمده‌ام ینگهٔ دنیا که الکی الکی دکتر هم بشوم.

دفتر خاطرات عزیز،

شاید این «همه‌چیز» خیلی زودتر از این‌ها شروع شده باشد. اصلا چه فرقی می‌کند این «همه‌چیز» کی شروع شده باشد؟ اصلا شاید این همه‌چیز از لحظهٔ پیدایش زمان مشخص بوده، کسی چه می‌داند؟ دل‌مشغول این ام که چطوری و کی ادامه پیدا می‌کند. اصلا برای همین دارم می‌نویسم. که در آن ادامه این گذشته را به یاد بیاورم. شاید جایی کمکم کند تا بهتر ادامه بدهم.

قربانت
اشکان