دفتر خاطرات عزیز،
این روزها زمین زیر پایم آشنایی میدهد. باز هم دست به یک انقلاب زدم. قبلی که پدرم را در آورد. این یکی هم قاعدتا باید در بیاورد. ولی من طبق معمول خوشبینم.
همین چند دقیقه پیش چند پست قدیمی از یکی از این وبلاگها که خیلی وقت است چراغخاموش دنبالشان میکنم خواندم. این وبلاگها را سالهاست میخوانم. حس میکنم آینده خودم هستند. هرچه میگذرد هم بیشتر به این نتیجه میرسم.
وبلاگهایی هست که توی فید من میآیند و میروند، یا آنها که اخبار و اینطورچیزها را دنبال میکنند. ولی دو تا وبلاگ هست که سالهاست میخوانم و آنها هم سالهاست مینویسند (که کار غریبی است، در این دنیای تحول و کارهای نیمهکاره، دو نفر هستند که هنوز یک عادتشان را سرسختانه نگه داشتهاند). یکی وبلاگ زنیاست که آن اتفاقهای جزیی که کلیت یک روز را تغییر میدهند (اتفاقاتی کوچک که درون آدم منعکس میشوند و فکر – دانسته یا نادانسته – به آن مشغول میماند) را تعریف میکند. تازگی فهمیدهام که نام آن آدم در دسترس است، ولی من هم سرسختی خودم را دارم. دوست دارم آن آدم برایم بدون اسم باقی بماند. (یعنی اگر خواستم به یکی بگویم «آن آدم»، میگویم «زنی که اتفاقهای جزیی که کلیت یک روز را تغییر میدهند …»).
دیگری را تقریبا مطمئنم که یک مرد مینویسد. هرچند انگار مصمم است نگذارد خواننده بفهمد مرد است. برای من مهم است بدانم نوشته یک مرد را میخوانم یا نوشته یک زن. برای من مهم است که آن فرد هویت خودش را چطور معرفی میکند. واقعا در تعیین خاستگاه آن نوشته (و در نتیجه تعیین هدف آن نویسنده از نوشتن آن نوشته) مهم است. حتی اگر تلاش شده باشد که هویت نویسنده مخفی بماند، من سعی میکنم بفهمم (یا اقلا برای خودم فرض کنم) که نویسنده از کجای کدام جامعه حرفش را میزند. این آدم بعد از هر بار که طوفانی زندگیاش را به کل تغییر میدهد، میآید و از ویرانههای باقی مانده حرف میزند و از این که چطور دارد با ماجرا کنار میآید، از این که چقدر سابقه داشته این حالت در زندگیاش، از این که به نظرش چه انتخابهایی باعث شده این اتفاقها بیفتد برایش.
هر دو از ایران می نویسند. بعضی وقتها هر دو از یک چیز مینویسند (که خیلی جزیی و خیلی عجیب است. مثلا هر دو در دو پست به فاصله دو روز از هم، از سروصدای محلهشان که زیر ساختوساز است ناراضی هستند). هر دو زندگی پرماجرایی دارند. چه حالا که دنبالشان میکنم، چه یازده سال پیش که نمیکردم.
دفتر خاطرات عزیز،
یازده سال زیاد است. این را میدانم. همه زندگیها پرماجرا هستند. این را هم میدانم. ولی این حرفها فقط مقدمه حرف اصلی بود. حرف اصلی این است که امروز دو تا پست از چند ماه پیش هرکدام خواندم و دیدم که زندگیشان بعد از این همه انقلاب، هنوز میگذرد. هنوز دغدغه دارند. هنوز برای زنده ماندن میجنگند. هنوز این جنگ را برای ناشناسهایی که میخوانند (و شاید برای یعضی که میدانند و میخوانند) تعریف میکنند.
دفتر خاطرات عزیز،
زندگی من شده تکرار چیزهایی که از آن دو نفر میخواندم. انگار قبل از آن که کاری را انجام بدهی، ته ماجرا را خوانده باشی.
دفتر خاطرات عزیز،
من هم شاید یک روز به خودم بیایم و ببینم که یک هفته است شدهام خدمتکار یک گربه. تنها هدف زندگی و انگیزه بیدار شدنم این باشد که غذای گربه به موقع برسد.
من هم شاید یک روز به خودم بیایم و ببینم که یک باغچه بزرگ گل چنان حالم را عوض میکند که تا مدتها در حال تازه میمانم.
من هم شاید یک روز به خودم بیایم و ببینم میشده از بلایی که سرم آمده پیشگیری کرد، ولی نکردهام. شاید یک روز به خودم بیایم و ببینم چنان تنها هستم که کسی نیست ببیند چطور ادای کسی را در میآورم که به سلامت پوست و موی خودش اهمیت میدهد، انگار نه انگار که فاصله زیادی با مرگ حس نمیکنم.
ولی میدانم که هم زندگی آن آدمها ادامه پیدا میکند، هم بعد از هر انقلابی که درست میکنم، باز هم زندگی من ادامه خواهد داشت. باز هم در جهان انقدر اتفاقی حرفهای دیگران در آنسوی دری که من پشتش ایستادهام را میشنوم که خودم باورم نخواهد شد. باز هم در دوراهی بیم و امید، امید را انتخاب خواهم کرد.
قربانت،
اشکان