بررسی تاثیر جنون ادواری بر نارسایی زندگی (یا تنهایی و چند دیالوگ اضافه)


سلام ماه‌بانو

دیشب نبودی، برف قشنگی می‌آمد. ببین چقدر برف نشسته روی زمین. دیشب دانه‌های برف و شاخه‌های درخت آن روبه‌رو که برف بهشان نشسته بود را نگاه می‌کردم و ذوق می‌کردم و ذوق می‌کردم، فقط تو نبودی. حالا پریشب هم کلی صحبت کرده بودیم‌ها! خیلی بهش فکر کردم.

پریشب گفتم «تنهایی آدم‌ها برای این است که جرات ندارند دل به دریا بزنند و درون خودشان را به هم نشان بدهند».
گفتی «تنهایی آن‌ها برای آن است که درون‌شان تنهاست، که دوستی را به رسمیت نمی‌شناسند».
پرسیدم «تنهایی دیوانه‌ها برای چیست؟»
گفتی «دیوانه‌ها در دیوانگی‌شان با هم شریک‌اند. دیوانه‌ها تنها نیستند، ولی دیوانگی دست و پایشان را بسته، هر بار که قصد می‌کنند دلشان را بیرون بریزند صداهای توی سرشان نمی‌گذارند».
پرسیدم «مگر دیوانه‌ها عاشق نمی‌شوند؟»
گفتی «می‌شوند، ولی از اولش شروع نمی‌کنند. از تنهایی و افسردگی آخرش شروع می‌کنند».

دیوانه‌ها همان‌هایی هستند که از آخر به اول عاشق می‌شوند ماه بانو. دیوانه‌ها همان‌هایی هستند که سیاهی دنیا را دیده‌اند و طلای تقلبی را می‌شناسند. دیوانه‌ها همان‌هایی‌اند که می‌فهمند وقت تنهایی باید یکی باشد که کنارشان بنشیند، به هم تکیه کنند و به حال خودشان های‌های سکوت کنند. فقط عاشقی از آخر به اول است که دیوانه‌ها را راضی می‌کند.

پریشب گفتم «آن موقع‌ها شاد بودم نه؟»
پرسیدی «خودت نمی‌دانستی؟»
گفتم «اصلا متوجهش نشدم»
پرسیدی «همهٔ‌ دیوانه‌ها موقع شادی نمی‌فهمند شادند؟»
گفتم «احتمالا! تا حالا دیوانه‌ شاد دیده‌ای؟ نه! دیوانه‌ای که نگوید یک موقعی شاد بودیم چی؟ نه! مگر این که آدم‌ها از شادی، یا بعد از شادی دیوانه شوند که بعید می‌دانم بشوند».

دیوانه‌ها با ترس‌هایشان همه‌جا می‌روند. ترس از تردید، ترس از سنگینی، ترس از … ترس از ترس! الکی نیست که! دیوانه‌اند!

عزلت و کمی بیش از آن

یک وقت‌هایی همیشه حس غریبگی داشتم. حس این که کسی نیست که در هذیان‌های من شریک باشد. حس این که کسی نیست که کنار هم بنشینیم و از هرچه که توی ذهنمان رسید حرف بزنیم و به خودمان بیاییم ببینیم قهوه یخ کرده.

اوایل یک روز تمام حرف داشتم که با یکی بزنم و کسی نبود.
بعدها شد یک هفته. یک هفتهٔ کامل حرف نگفته داشتم.
مدتی (سالی و کمی بیشتر) که زندگی آبی‌تر بود، می‌توانستم حرف بزنم. می‌توانستم بدون حرف زدن هم خالی شوم. آن دوره واقعا خوب بود.
اما بعدتر باز تنها بودم و همینطور حرف نگفته روی هم تلنبار می‌شد.

دیشب یک نظر دیدمت. همان یک نظر هم خوب بود، ولی کم. تا آمدم قشنگ تماشات کنم دوباره پشت ابرها قایم شدی و من ماندم و حس غریبگی. الان حس می‌کنم اندازهٔ یک سال کبیسه حرف برای گفتن دارم. کاش یکی بود که برایش تمام این هذیان‌ها را، این رازها را می‌گشودم.

ماه‌بانو،
انگار داری ازم رو می‌گیری، غصه دلم را برمی‌دارد. کنار بزن این ابرها را یک شب با هم بنشینیم دوباره مثل آن‌وقت‌ها کنار بساط سماور و چای پشت چای گپ بزنیم.

می‌شنوی صدایم را ماه‌بانو؟ اگر داد بزنم چطور؟ می‌شنوی؟ من انگار توی یک شب تودرتو گیر افتاده‌ام که راه بازگشتش نیست. تو بیا روشن کن شب را تا پناه‌گاهی پیدا کنم قد نیمی از تنهایی‌ها و ترس‌هایم. تو بیا کمک کن نیمی از صبح روشن را به شب بتابانیم.

روشن‌تر از همیشه بتاب و برگرد ماه‌بانو. دل تنگتم.

در باب سایه و روشنی

ماه بانو، معروف شده‌ای دیگر سراغی از ما نمی‌گیری… این بود رسمش؟

بیا تو، نه، جدی نگفتم، خواستم سر صحبت را باز کرده باشم. مدتی گذشته از آخرین باری که با هم صحبت کردیم. این‌جا پنجره‌اش کوتاه و به سمت غرب است، زیاد نمی‌شود از پنجره تماشایت کرد، باهات حرف زد. راستی، یک بار یکی از من پرسید چرا شما دیوانه‌ها با ماه صحبت می‌کنید. بهش گفتم این که سوال ندارد، من مشکلم این است که روز را چطور تاب می‌آوریم. با این حال از آن موقع دارم فکر می‌کنم. چرا؟

… در بستن پیمان ما، تنها گواه ما شد خدا
تا این جهان برپا بود، این عشق ما بماند به‌جا
ای ساربان کجا می‌روی؟
لیلای من چرا می‌بری …

آمدم بهت سر زدم، دیشب که سایهٔ زمین افتاده بود روی صورتت. داشتم فکر می‌کردم چقدر آشناست این اتفاق، تمام عمرت را می‌گذاری زمین را روشن کنی، آن‌وقت زمین تو را توی تاریکی حبس می‌کند. آشنا نیست؟

یک عالمه آدم داشتند نگاهت می‌کردند. بیشترشان خسته شدند و رفتند. من اضطرابی توی دلم مانده بود، می‌خواستم تمام شدن گرفتگیت را ببینم و بروم، دلم نیامد تمام گرفتگی را هم ببینم، برگشتم تو. ولی باز دلم طاقت نیاورد. آمدم باز روشن شدنت را تماشا کردم، خیالم راحت شد. چقدر خوب که روشن شدی دوباره. وگرنه دلم می‌پکید. با کی حرف می‌زدم؟

 

   … I wake up to the sound of music,
   Mother Mary comes to me
   Speaking words of wisdom, «Let it be» …

فکر کنم برای این با تو صحبت می‌کنیم که تنها موجودی هستی که وجودت با آرامش-بخشیت یکی می‌شود. من که هر بار تو را توی آسمان می‌بینم که نشسته‌ای و زمین را نگاه می‌کنی، دیگر احساس تنهایی نمی‌کنم. حس می‌کنم یک دوست باهام هست که باهاش صحبت کنم، درد دل کنم برایش از آدم‌ها و درخت‌ها و چشم‌ها و چاه‌ها بگویم. گوش می‌کنی خوب ماه‌بانو. جواب هم می‌دهی. جواب درست هم می‌دهی.

… قسم به این همه که در سرم مدام شده
قسم به من، به همین شاعر تمام‌شده
قسم به این شب و این شعرهای خط‌خطیم
دوباره برمی‌گردم به شهر لعنتیم …

بساط من که توی تهران تهرانش جور نبود، این‌جا که دیگر جای خود دارد. حالا البته خیلی هم دست خالی نیستم، دفعه دیگر که آمدی چای انگلیسی دارم اقلا بگذارم جلویت، گلوی خشک آمدی گلوی خشک رفتی، دفعه دیگر جبران کنیم.

قصهٔ تورا و چند جملهٔ دیگر

حلال‌زاده‌ای ها، ماه بانو!
پیش پایت داشتم می‌گفتم این هم گذشت عمری و یادی ز ما نکرد، یک دفعه دیدم اتاق روشن شد؛ خوش آمدی، دلم خیلی هوای درد دل کرده ماه بانو.

درد دلم گردش ایام و فراز و نشیب روزگار نیست؛ نه که نیست؛ هست؛ درد اصلیم نیست. درد اصلیم دیگر این آدم‌هایی اند که باز هم‌دیگر را به چشم شماره می‌بینند. همه یک ماسک زده‌اند از عددهایی که به دست‌آورده‌اند و پشتش مخفی شده‌اند. از من هم انتظار دارند پشت همچین صورتکی مخفی شده باشم!

نمی‌توانم تاب بیاورم رام شدن را، تازه داشتم به اهلی شدن خو می‌گرفتم که حتی آن را هم از پسش بر نیامدم. این است که برای خودم شرایط نامساعد درست می‌کنم انگار که خوی وحشیم را به خودم ثابت کنم. هر کسی یک جوری کمیتش می‌لنگد نه؟ مال من هم این‌طوری! چرا همه کمیت سوار شدیم را نفهمیدم!

جوان‌تر که بودم یک فیلم بود، راجع به زندگی یک اسب وحشی که هم اسم طوفانی بود که شب به دنیا آمدنش برپا بود. تورا. تورا رنگ طلایی منحصر به فردی داشت که باعث می‌شد «مرد» همیشه دنبالش باشد و بخواهد رامش کند. تورا بعد از بزرگ شدن و یاد گرفتن رسم زندگی تحت تعقیب از مادرش، رئیس گلهٔ اسب‌های وحشی شده، جفتش، طلایی، را هم از گلهٔ مرد دزدیده و دیگر کار بینشان به دشمنی رسیده.
ولی تورا تسلیم نمی‌شود. رام شدن را نمی‌پذیرد، و دست آخر خودش را از دره پرت می‌کند پایین تا به دست مرد نیفتد.

می‌دانی چی باید بشود تا دل انقدر زود زود هوای درد دل کند؟ خوب ساده‌ست، باید خیلی درد کند! یعنی من که سر از کار این یکی در نیاوردم، ولی هرچی باشد، تو دنیا‌دیده‌تر از مایی، سر در می‌آوری از این چیزها.

دفعه‌های بعد سعی می‌کنم بهتر قصه تعریف کنم. اقلا این‌طوری به قصهٔ فیلم گند نزنم. باز بیا. برایت شربت خنک درست می‌کنم.

آسمان و ریسمان

آمدی ماه‌بانو؟
کم‌کم باور کرده بودم که قهر کرده‌ای باهام و دیگر پیدات نمی‌شود. خوب کردی آمدی. آدم شکسته دل تنها مرهمش همین یکی دو تا دوست و هم‌دم است. آخرین دفعه کی آمدی؟ اووووه! از آن موقع خیلی اتفاق‌ها افتاده. البته تو که باید بدانی!

راستش خوب باید این‌طور می‌شد، غصه خوردم، تنها ماندم، تنهایی جلو یک دنیا ایستادم، حالا شاخ غول هم نشکستم، ولی همین که لبخندی مانده به رفقا تحویل بدهم که یعنی انگاری «خوبم، چیزی نیست» هم شاه‌کار است برای خودش.
راستش غم اصلی‌ام دل مادرم است ماه‌بانو. می‌ترسم دل‌اش را شکسته باشم. بیست‌وخرده‌ای سال است از تمام خوشی‌هاش گذشته تا من روی شانه‌اش بایستم و سربلند باشم. حالا می‌ترسم فکر کند قدرش را ندانسته دارم ازش رد می‌شوم.
چی بگویم که قبلا نشنیده باشی، قدیمی‌ها می‌گفتند «آدمی به امید زنده‌ست» حالا شده حکایت ما، از همه‌اش برامان فقط امید مانده انگار. امید به فردایی که نمی‌دانم باید ازش بترسم یا امید داشته‌باشم به کمی آبی‌تر بودنش.

چقدر عین پیرمردها چرت و پرت بافتم به‌هم! خوب این‌طوری می‌شود دیگر ، بعضی وقت ها انقدر پیرم که انگار پنجاه سالم شده!
زودبه‌زودتر بیا. انقدر بار روی دلم سنگینی می‌کند که بعضی وقت‌ها تیر می‌کشد. حرف زدن با تو آرامش می‌دهد به‌ام. سبک‌تر می‌شوم. بیا.