سلام ماهبانو
دیشب نبودی، برف قشنگی میآمد. ببین چقدر برف نشسته روی زمین. دیشب دانههای برف و شاخههای درخت آن روبهرو که برف بهشان نشسته بود را نگاه میکردم و ذوق میکردم و ذوق میکردم، فقط تو نبودی. حالا پریشب هم کلی صحبت کرده بودیمها! خیلی بهش فکر کردم.
پریشب گفتم «تنهایی آدمها برای این است که جرات ندارند دل به دریا بزنند و درون خودشان را به هم نشان بدهند».
گفتی «تنهایی آنها برای آن است که درونشان تنهاست، که دوستی را به رسمیت نمیشناسند».
پرسیدم «تنهایی دیوانهها برای چیست؟»
گفتی «دیوانهها در دیوانگیشان با هم شریکاند. دیوانهها تنها نیستند، ولی دیوانگی دست و پایشان را بسته، هر بار که قصد میکنند دلشان را بیرون بریزند صداهای توی سرشان نمیگذارند».
پرسیدم «مگر دیوانهها عاشق نمیشوند؟»
گفتی «میشوند، ولی از اولش شروع نمیکنند. از تنهایی و افسردگی آخرش شروع میکنند».
دیوانهها همانهایی هستند که از آخر به اول عاشق میشوند ماه بانو. دیوانهها همانهایی هستند که سیاهی دنیا را دیدهاند و طلای تقلبی را میشناسند. دیوانهها همانهاییاند که میفهمند وقت تنهایی باید یکی باشد که کنارشان بنشیند، به هم تکیه کنند و به حال خودشان هایهای سکوت کنند. فقط عاشقی از آخر به اول است که دیوانهها را راضی میکند.
پریشب گفتم «آن موقعها شاد بودم نه؟»
پرسیدی «خودت نمیدانستی؟»
گفتم «اصلا متوجهش نشدم»
پرسیدی «همهٔ دیوانهها موقع شادی نمیفهمند شادند؟»
گفتم «احتمالا! تا حالا دیوانه شاد دیدهای؟ نه! دیوانهای که نگوید یک موقعی شاد بودیم چی؟ نه! مگر این که آدمها از شادی، یا بعد از شادی دیوانه شوند که بعید میدانم بشوند».
دیوانهها با ترسهایشان همهجا میروند. ترس از تردید، ترس از سنگینی، ترس از … ترس از ترس! الکی نیست که! دیوانهاند!