ناگهان، همه‌چیز

دفتر خاطرات عزیز،

الان یک عصر بارانی و سرد است و من نشسته‌ام توی اتاقی که آشنا نیست، به آینده‌ای فکر می‌کنم که معلوم نیست، به گذشته‌ای فکر می‌کنم که هنوز تاثیرش بر آینده مشخص نیست. دل‌تنگ مادرم ام. دل‌تنگ دوستانم ام. دل‌تنگ بلوارم، دل‌تنگ کافه‌های توی بلوارم، دل‌تنگ قهوه‌ها و غذاهای توی کافه‌های توی بلوارم. غیر از آن، دل‌تنگ آدم‌هایی ام که حتی نمی‌دانند من وجود دارم. دل‌تنگ آن راننده‌تاکسی که می‌گفت فرهاد و فریدون برادرند. دل‌تنگ آن خانم نسبتا مسنی ام که توی «گودو» کار می‌کرد. مشتری‌ها را، ما را، «عزیزانم» صدا می‌کرد.  دلتنگ آرایش‌گری ام که قبلاها پیشش می‌رفتم. هربار سر به سرم می‌گذاشت که چرا دیر به دیر موهایت را کوتاه می‌کنی، و هربار کلی حرف می‌زد و شوخی می‌کرد و همه را می‌خنداند. دل‌تنگ همهٔ آدم‌هایی ام که توی ترافیک پشت‌شان گیر کرده‌ام، و همهٔ آنهایی که توی ترافیک پشت سر ما مانده بودند.

دفتر خاطرات عزیز

همه‌چیز همان‌قدر الکی الکی و سریع عوض شد که فصل‌ها، ناگهان پاییز، و الان ناگهان زمستان شده. جای زندگیم عوض شده، جایم بین آدم‌ها عوض شده، زندگیم عوض شده فکرکنم. اگر خیلی شانس آورده باشم، خودم عوض نشده‌ام!
این «همه‌چیز» از یک صبح اوایل یک تابستان شروع شد. پسری صبح زود، بیدار شد، رفت دانشگاه شهرشان، توی دانشکدهٔ کشاورزی، وسط سالن وسط دانشکده، روی یک صندلی دسته‌دار نشست، و چهار ساعت سوال‌هایی که روی چند کاغذ نوشته شده بود را روی یک کاغذ جواب داد.
حالا دارم با خودم فکر می‌کنم که آن روز چطور الکی الکی دانشجو شدم. پنج سال بعد الکی الکی مهندس شدم، الآن الکی الکی آمده‌ام ینگهٔ دنیا که الکی الکی دکتر هم بشوم.

دفتر خاطرات عزیز،

شاید این «همه‌چیز» خیلی زودتر از این‌ها شروع شده باشد. اصلا چه فرقی می‌کند این «همه‌چیز» کی شروع شده باشد؟ اصلا شاید این همه‌چیز از لحظهٔ پیدایش زمان مشخص بوده، کسی چه می‌داند؟ دل‌مشغول این ام که چطوری و کی ادامه پیدا می‌کند. اصلا برای همین دارم می‌نویسم. که در آن ادامه این گذشته را به یاد بیاورم. شاید جایی کمکم کند تا بهتر ادامه بدهم.

قربانت
اشکان

سورهٔ پاییز

پاییز (۱) برگ‌های زرد (۲) باران (۳) قسم به حضرت پاییز که ما هم دوست داریم مثل آسمان سبک باشیم (۴) قسم به برگ زرد که پاییز است (۵) قسم به باران که شب (۶) و قسم به شب که خلوت و خنک (۷) و قسم به سکوت که زندگی (۸) و قسم به زندگی که پاییز (۹) و قسم به پاییز که باران (۱۰) قسم به شب که بنان (۱۱) قسم به غم که شبان (۱۲) و قسم به رگبار که من (۱۳) و قسم به من که پاییز (۱۴) برای پاییز باید چراغ آورد (۱۵) پیش پای حضرت پاییز تمام دلهره را قربانی کنید (۱۶) که برای شما بشارت خرمن خرمن گندم طلایی می‌آورد (۱۷) ای مردم، زمستان را به ترس، بهاران را به شادی، تابستان را به نخوت گذراندید (۱۸) خزان را به غم (۱۹) خزان را به آرامش (۲۰) خزان را به تفکر (۲۱) خزان را به جست‌وجو بگذرانید (۲۲) انار آوردم (۲۳) به سرخی دانه‌های انار سوگند که پاییز فرمانروای روان ما گمشدگان است (۲۴) خرمالو آوردم (۲۵) به طعم گس خرمالو سوگند که پاییز راه‌نمای زندگانی ما گمشدگان است (۲۶) به شیوایی عطر گل گاوزبان سوگند (۲۷) که پاییز تنها همدم ماست (۲۸) و ما تنهاییم (۲۹) به سادگی لذت باران سوگند (۳۰) که پاییز تنها فانوس گمگشتگان است (۳۱) و ما گم شده‌ایم (۳۲) به غم‌ها سوگند (۳۳) و به بوسه‌ها (۳۴) و به گرمای تمام دست‌های مهربان (۳۵) و به عمق تمام چشم‌های زیبا (۳۶) به صراحت درخت (۳۷) به صمیمیت صدای آرام نوازش (۳۸) و به بزرگی حضرت پاییز سوگند (۳۹) ما عاشق بودیم (۴۰)

گرگ فنجان قهوه

توی فنجان قهوه را نگاه می‌کنی، توی شکل‌های عجیب و غریب، چند تا خط موازی و لکه‌های بالایشان، انگار که یک دسته نیلوفر را تداعی می‌کنند، یا یک گلستان لاله را.  فنجان را می‌چرخانی، روبروی گل‌ها دیگر لکه‌ی کشیده‌ای هست، شبیه یک گرگ، یا خرس، که زل زده توی صورتت.

می‌گوید
«و آن پریزادان رنگارنگ و دست‌اموز
بر بی‌آذین بام پهناور
قورقو بقور قو خوانان
با غرور و شادخواری دامن‌افشانان
می‌زنند اندر نشاط بامدادی پر
لیک زهر خواب دوشین خسته‌شان کرده‌ست
پرده‌شان از یاد پرواز بلند دوردستان را ….»(۱)

میان دسته‌ی گل‌ها و گرگ یک آدم دارد راه می‌رود، قد کوتاه ولی گام‌های بلندی دارد، انقدر به وضوح می‌بینی‌اش که انگار می‌توانی دکمه‌های پیراهنش را هم ببینی. از سمت گل‌ها دارد می‌رود به سمت گرگ. از گیاه‌ها به جانوران، از سادگی به پیچیدگی، از حلقه‌های اولیه‌ی زنجیره‌ی غذا به آخرین حلقه‌ها، از جبر به غریزه.

می‌گوید‌
«مرگ خیلی آسان می‌تواند به سراغ من بیاید، اما من تا می‌توانم زندگی کنم، نباید به پیشواز مرگ بروم. البته اگر یک وقتی ناچار با مرگ روبرو شوم که می‌شوم، مهم نیست. مهم این است که زندگی یا مرگ من، چه اثری در زندگی دیگران داشته باشد…»(۲)

نور چراغ‌قرمز راهنمایی از شیشه‌ی باران‌خورده‌ی ماشین خیلی در‌هم‌ریخته و نامنظم توی ماشین افتاده. انگار که روی صورتش هم افتاده، توی نور قرمز چشم‌هاش وحشی و ناآرام به نظر می‌رسند. فکر می‌کنی که قیافه‌ی من الان توی نور قرمز چه شکلی شده؟ چراغ انگار خیال سبز شدن ندارد.

۱: طلوع – مهدی اخوان ثالث
۲: ماهی سیاه کوچولو – صمد بهرنگی

مهربان‌ترین برج آسمان

یکم از عید گذشته، خورشید یه چند روز مهمون مهربون‌ترین گاو دنیاست، الان دیگه تو باغچه قطارقطار گل بعد از گل نشسته. الان دیگه بابونه در میاد، الان دیگه بنفشه به گل نشسته، الان دیگه دشت لاله پر از لاله‌های واژگون شده، الان دیگه تو تنگ صیاد کنار جوها پونه در اومده، الان دیگه آسمون بی‌طاقت می‌شه، یه دیقه آفتاب، بعد ابر، بعد باد، بعد بارون، هوا خوبه، برا دور هم نشستن، برا حرف زدن، برا با هم بودن. الان دیگه یواش یواش وقت مهاجرت پرستو‌هاس. الان دیگه گنجشکا از این دیوار به اون درخت، از این لبه به اون ستون، می‌پرن و سر و صدا می‌کنن و داد می‌زنن که الان دیگه بهترین وقت بودنه.

بهترین وقت به دنیا اومدن.

بهترین ماه دنیا.

بهترین روزهای بهترین ماه دنیا.

«ب» مثل «بهترین» مثل «بانو»

بهترین، بهار بود که «آبی» به بی‌تابی بی‌رنگم بخشیدی.

بهترین، بعد از آن با تو بهار بود و بابونه بی‌خوابی شبانه‌ام.

بهترین، باران بهاری بی‌صبر بودی و ابر ابر باریدی روی بیابان تبدار بی‌سامانم.

بانو، بند بند آبگینه‌های شبنم‌خورده صبح آبان را روبروی بودنت گذاشتم که اردیبهشت باز بیاید، باز بهار باشد و باز بنشینیم زیر بید بلندبالای مجنون و برگ برگ با‌هم بودنمان را توی کتاب خاطرات آبی‌مان بنویسیم.