از آن روزها خیلی گذشته.
آن روزها من یک نیمکت کوچک چوبی داشتم که میز هم داشت و میزش بلند هم میشد و زیر میز جعبهای بود و میشد داخلش کتاب و دفتر و اینطور چیزها نگه داشت.
غروب به غروب نیمکت را بلند میکردم میبردم توی حیاط، زیر نور مهتابی توی ایوان مشق مینوشتم. او هم باید مینشست در ایوان و جایی نمیرفت تا من تنها نباشم. میگفتم تا بیست بشمارد و سعی میکردم تا شمردنش تمام نشده، مشقهایم را تمام کنم.
آن روزها صبح، یا ظهر، موقع رفتن به مدرسه با من میآمد تا بر خیابان و از عابری میخواست تا من را «از خیابان رد کند». آن روزها ظهر، یا غروب، اگر کمی آمدن من طول میکشید، وقتی میرسیدم میدیدم چادر سر کرده و تا همان بر خیابان آمده. از نگرانی.
آن روزها تنهایی را نمیفهمیدم، و این به خاطر او بود. آن روزها ترس را نمیشناختم. و این به خاطر او بود. آن روزها مزه زندگی مثل مزه یخمک و آدامس polo بود. آن روزها، زندگی سخت نبود و بعضی غروبها که با هم میرفتیم پارک انگار عید بود. و این به خاطر او بود.
این روزها ولی تنهایی هست، ترس هست، تلخی هست. و زندگی آنقدر سخت شده که گاهی فکر میکنم «نمیارزد».
و از دیشب دیگر او هم نیست. و مزه زندگی مثل مزه آب دریا و خرده چوب است. و دیگر نگرانی فایده ندارد، و دیگر تنها نبودن فایده ندارد، و دیگر هیچ چیز فایده ندارد. و دیگر هیچ چیز ارزش ندارد، دیگر هیچ چیز اهمیت ندارد.
دیشب همین که تلفن شروع کرد به زنگ زدن فهمیدم اتفاق بدی افتاده.
از دیشب فکر آن دو تا اتاق و یک حیاط ولم نمیکند. از دیشب تصویر قابلمه کوچک غذا گوشه بخاری، بوی گوجهفرنگی و بوی زیره ولم نمیکند. از دیشب خاطرات، تمام خاطرات، شکل و رنگ دیگری دارند.
از دیشب تلخی آب دریا صد برابر شده.