دفتر خاطرات عزیز،
چه سالی بود! خوبش خوب بود و بدش چقدر، چقدر بد!
دفتر خاطرات عزیز،
از سنگ روییدن آسان نیست، خودم هم نمیدانم چطور هنوز زور میزنم قد بکشم. شاید سنگ من به سختی سنگ بعضی نیست (که نیست!)، اما فکر میکنم که میشد (و میشود) در خاک بود و از خاک رویید و از آن فکر غمی بر تکاپوی روییدن چنگ میاندازد، پنجهاش زهرآلود.
دفتر خاطرات عزیز،
هنوز نمیدانم از روزمرگی آدمها جدا شدن برایم خوب است، یا بد؛ یا نشانه خوبی است یا بد؛ اما میدانم که دیگر تاب آدمها و نظرات صدمنیکغازشان را ندارم، چون درش چیز مفیدی نیست.
دفتر خاطرات عزیز،
لحظه کوتاهی شادی در میانه گستره غم بیرنگ جلوه میکند. میدانم که آدم میتواند شاد باشد، حتی اگر هر سال (یا هر چند سال) فقط چند روز. میدانم که کوتاهی لحظه، یا اندوه عمیق اوقات دیگر، میتواند بر شادی آن لحظه کوتاه شادی رنگ نیاندازد. و شاید غمگینترین رنگ غم، رنگ همین دانستن است.
دفتر خاطرات عزیز،
دیگر حوصله چندین و چند بار نوشتن و تغییر دادن و به هر واژه دوباره فکر کردن را هم ندارم. حالا انگار فقط مینویسم تا فشار کلمات در مغزم کمتر شود. حالا انگار فقط مینویسم که لحظهای را ثبت کنم، نه تجربهای را؛ و این برای خودم هم خیلی خیلی غریب است. حالا اگر فکر کنم عبارتی کلیشهای و دراماتیک شده، دیگر به عوض کردنش فکر نمیکنم، انگار قبول کردهام که برای گفتن بعضی چیزها باید دراماتیک بود. حالا گاهی موقع نوشتن به جای کلمه، در ذهنم ایموجی مینشیند؛ شاید واکنشی تدافعی به افکار جدید، شاید تغییری جدی.
دفتر خاطرات عزیز،
انسان در تجربه پیچیدهتر میشود؛ اما بعد از آن در لحظه سادهتر. شاید اراجیف یک ذهن هزارساله، اگر ساده نباشد، مجبور شود پریشان و بیسروته باشد. شاید فرار از پریشانی آدم را به ورطه اراجیف میاندازد. شاید هم ادعای تجربه و درک اراجیفی بیش نباشد و گاو همان گاو. اما حالا میدانم که روییدن از میان سنگ، چارهای جز تحمل مدام غم ندارد، که شاید روزی تمام شود.