توی فنجان قهوه را نگاه میکنی، توی شکلهای عجیب و غریب، چند تا خط موازی و لکههای بالایشان، انگار که یک دسته نیلوفر را تداعی میکنند، یا یک گلستان لاله را. فنجان را میچرخانی، روبروی گلها دیگر لکهی کشیدهای هست، شبیه یک گرگ، یا خرس، که زل زده توی صورتت.
میگوید
«و آن پریزادان رنگارنگ و دستاموز
بر بیآذین بام پهناور
قورقو بقور قو خوانان
با غرور و شادخواری دامنافشانان
میزنند اندر نشاط بامدادی پر
لیک زهر خواب دوشین خستهشان کردهست
پردهشان از یاد پرواز بلند دوردستان را ….»(۱)
میان دستهی گلها و گرگ یک آدم دارد راه میرود، قد کوتاه ولی گامهای بلندی دارد، انقدر به وضوح میبینیاش که انگار میتوانی دکمههای پیراهنش را هم ببینی. از سمت گلها دارد میرود به سمت گرگ. از گیاهها به جانوران، از سادگی به پیچیدگی، از حلقههای اولیهی زنجیرهی غذا به آخرین حلقهها، از جبر به غریزه.
میگوید
«مرگ خیلی آسان میتواند به سراغ من بیاید، اما من تا میتوانم زندگی کنم، نباید به پیشواز مرگ بروم. البته اگر یک وقتی ناچار با مرگ روبرو شوم که میشوم، مهم نیست. مهم این است که زندگی یا مرگ من، چه اثری در زندگی دیگران داشته باشد…»(۲)
نور چراغقرمز راهنمایی از شیشهی بارانخوردهی ماشین خیلی درهمریخته و نامنظم توی ماشین افتاده. انگار که روی صورتش هم افتاده، توی نور قرمز چشمهاش وحشی و ناآرام به نظر میرسند. فکر میکنی که قیافهی من الان توی نور قرمز چه شکلی شده؟ چراغ انگار خیال سبز شدن ندارد.
۱: طلوع – مهدی اخوان ثالث
۲: ماهی سیاه کوچولو – صمد بهرنگی