آسمان و ریسمان

آمدی ماه‌بانو؟
کم‌کم باور کرده بودم که قهر کرده‌ای باهام و دیگر پیدات نمی‌شود. خوب کردی آمدی. آدم شکسته دل تنها مرهمش همین یکی دو تا دوست و هم‌دم است. آخرین دفعه کی آمدی؟ اووووه! از آن موقع خیلی اتفاق‌ها افتاده. البته تو که باید بدانی!

راستش خوب باید این‌طور می‌شد، غصه خوردم، تنها ماندم، تنهایی جلو یک دنیا ایستادم، حالا شاخ غول هم نشکستم، ولی همین که لبخندی مانده به رفقا تحویل بدهم که یعنی انگاری «خوبم، چیزی نیست» هم شاه‌کار است برای خودش.
راستش غم اصلی‌ام دل مادرم است ماه‌بانو. می‌ترسم دل‌اش را شکسته باشم. بیست‌وخرده‌ای سال است از تمام خوشی‌هاش گذشته تا من روی شانه‌اش بایستم و سربلند باشم. حالا می‌ترسم فکر کند قدرش را ندانسته دارم ازش رد می‌شوم.
چی بگویم که قبلا نشنیده باشی، قدیمی‌ها می‌گفتند «آدمی به امید زنده‌ست» حالا شده حکایت ما، از همه‌اش برامان فقط امید مانده انگار. امید به فردایی که نمی‌دانم باید ازش بترسم یا امید داشته‌باشم به کمی آبی‌تر بودنش.

چقدر عین پیرمردها چرت و پرت بافتم به‌هم! خوب این‌طوری می‌شود دیگر ، بعضی وقت ها انقدر پیرم که انگار پنجاه سالم شده!
زودبه‌زودتر بیا. انقدر بار روی دلم سنگینی می‌کند که بعضی وقت‌ها تیر می‌کشد. حرف زدن با تو آرامش می‌دهد به‌ام. سبک‌تر می‌شوم. بیا.

بیان دیدگاه

این سایت برای کاهش هرزنامه‌ها از ضدهرزنامه استفاده می‌کند. در مورد نحوه پردازش داده‌های دیدگاه خود بیشتر بدانید.