حلالزادهای ها، ماه بانو!
پیش پایت داشتم میگفتم این هم گذشت عمری و یادی ز ما نکرد، یک دفعه دیدم اتاق روشن شد؛ خوش آمدی، دلم خیلی هوای درد دل کرده ماه بانو.
درد دلم گردش ایام و فراز و نشیب روزگار نیست؛ نه که نیست؛ هست؛ درد اصلیم نیست. درد اصلیم دیگر این آدمهایی اند که باز همدیگر را به چشم شماره میبینند. همه یک ماسک زدهاند از عددهایی که به دستآوردهاند و پشتش مخفی شدهاند. از من هم انتظار دارند پشت همچین صورتکی مخفی شده باشم!
نمیتوانم تاب بیاورم رام شدن را، تازه داشتم به اهلی شدن خو میگرفتم که حتی آن را هم از پسش بر نیامدم. این است که برای خودم شرایط نامساعد درست میکنم انگار که خوی وحشیم را به خودم ثابت کنم. هر کسی یک جوری کمیتش میلنگد نه؟ مال من هم اینطوری! چرا همه کمیت سوار شدیم را نفهمیدم!
جوانتر که بودم یک فیلم بود، راجع به زندگی یک اسب وحشی که هم اسم طوفانی بود که شب به دنیا آمدنش برپا بود. تورا. تورا رنگ طلایی منحصر به فردی داشت که باعث میشد «مرد» همیشه دنبالش باشد و بخواهد رامش کند. تورا بعد از بزرگ شدن و یاد گرفتن رسم زندگی تحت تعقیب از مادرش، رئیس گلهٔ اسبهای وحشی شده، جفتش، طلایی، را هم از گلهٔ مرد دزدیده و دیگر کار بینشان به دشمنی رسیده.
ولی تورا تسلیم نمیشود. رام شدن را نمیپذیرد، و دست آخر خودش را از دره پرت میکند پایین تا به دست مرد نیفتد.
میدانی چی باید بشود تا دل انقدر زود زود هوای درد دل کند؟ خوب سادهست، باید خیلی درد کند! یعنی من که سر از کار این یکی در نیاوردم، ولی هرچی باشد، تو دنیادیدهتر از مایی، سر در میآوری از این چیزها.
دفعههای بعد سعی میکنم بهتر قصه تعریف کنم. اقلا اینطوری به قصهٔ فیلم گند نزنم. باز بیا. برایت شربت خنک درست میکنم.